تحلیل یک سخنرانی فوقالعاده موفق، مطمئناً به شما نیز کمک خواهد کرد که سخنرانیهای فوقالعادهای داشته باشید.
در این مقاله، قصد دارم سخنرانی «کِن رابینسون» را به صورت کامل برای شما تحلیل کنم تا دقیقاً متوجه شوید چطور از سخنرانیهای موفق میتوان ایده گرفت.
با توجه به این که تحلیل سخنرانیهای موفق، نقش بسیار مهمی در یادگیری
ما دارد و یکی از اصلیترین تمریناتی که شخصاً در بهبود سخنرانی خود از
آنها بهره گرفتم، مشاهده سخنرانیهای موفق بود.
در این نوشته قصد دارم یک سخنرانی بسیار معروف از آقای «کن رابینسون» را به صورت بسیار کامل تحلیل کنم.
این سخنرانی در سال ۲۰۰۶ اجرا شده و موضوع اصلی سخنرانی بررسی این موضوع است که آیا سیستم آموزشی ما دارای خلاقیت هست یا خیر؟
این سخنرانی پربینندهترین سخنرانی تاریخ تِد است و مسلماً مطالب آموزشی بسیار جالبی برای سخنرانان در آن نهفته است.
۱. اول ویدئو این سخنرانی را مشاهده کنید.
۲. نقد این سخنرانی را به صورت کامل بخوانید
۳. ایده،دیدگاه و نظر خود را در بخش نظرات برای ما و سایر دوستان بنویسید.
اگر در یکی از کارگاهها،سخنرانیها و یا همایشهای من حضور داشته باشید مطمئناً مطالبی در مورد آموزش و پرورش و تعلیم و تربیت از من شنیدهاید! تعلیم و تربیت یکی از علایق بسیار مهم برای من است و آرزوی من این است که روزی شاهد آموزش و پرورشی اصولی در کشورمان باشیم.
از بحثمان دور نشویم! این سخنرانی را به ۳ دلیل انتخاب کردم:
۱. شخصاً به موضوعات آموزش و پرورش علاقه زیادی دارم و علی الخصوص به موضوع خلاقیت.
۲. رابینسون در این سخنرانی واقعاً فوقالعاده است و بسیاری از مطالب سخنرانی را میتوان از او آموخت.
۳. این سخنرانی یکی از پر بینندهترین سخنرانیها در تد است.
برای دانلود با کیفیت بالا (۱۲۰ مگابایت) اینجا کلیک کنید
برای دانلود با حجم پایین (۲۶ مگابایت) اینجا کلیک کنید
امیدوارم که از دیدن این فیلم لذت برده باشید و در ادامه به صورت بسیار تخصصی تحلیل آن را مشاهده کنید…
وقتی شما در سخنرانی خود از تجربیات و یا باورهایتان بهره میبرید، دو کار مهم انجام خواهید داد:
۱. سخنرانی خود را قابل فهم تر میکنید. یعنی متن سخنرانی خود را از حیطه تفکر مخاطبانتان (تجربیات و اطلاعات ذهنی آنها) به حیطه آنچه که شما میخواهید مخاطبانتان آن را بدانند (پیام شما) تغییر میدهید.
۲. شخصیت اعتبار خود را تقویت میکنید؛ چرا که مخاطبان شما گونهای حس آشنایی با شما احساس خواهند کرد. به عبارتی دیگر شما از طریق تجربیات خود، گذشته خود را با مخاطبانتان به اشتراک خواهید گذاشت.
همانطور که با دیدن این سخنرانی مطمئناً بارها متوجه این موضوع شدید، آقای «کن رابینسون» این کار را در طول سخنرانی خود تماماً انجام میدهد. برای مثال:
برای مقدمه رابینسون نقل میکند که : “سه موضوعی که در طول کنفرانس مطرح بود” این موضوع به سخنرانیای که او در تد داشت باز میگردد.
چند لحظه بعد، او نقل میکند از کنفرانس چهار روزه که ” با وجود اینکه در چهار روز اخیر همه متخصصان در این کنفرانس رژه رفتهاند…”
و بعد از آن در دقیقه ۱۳:۱۵ میگوید: “همانطور که دیروز شنیدیم…”
و در ادامه در دقیقه ۱۷:۴۵ میگوید:” الگور یک شب گفت” (او با این کار صحبت خود را به یک سخنران دیگر ارجاع میدهد)
برای تکمیل نکات در دقیقه ۱۸:۳۵ گفت: “چیزی که تد آن را جشن گرفت، نعمت قدرت تخیل و تصور بشر است.”
با این مثالها، رابینسون به طور محکم تجربیات خود از کنفرانس را به صحبتها و نکات مهم موضوع بحث خود گره میزند. مثالهای بسیار زیادی در این زمینه وجود دارد.
به متونی که با علامت مشخص شدهاند توجه کنید!
در طول سخنرانی او، رابینسون علامت میدهد که نکات مهم در حال گفتن هستند. با این کار او میتواند مخاطبان خود را آماده کند تا به خوبی و مشتاقانه دقت نمایند. او این کار را با عبارات کوتاه متفاوتی اظهار میکند. مثلاً:
و مشکل عمده من این است که، بچهها استعداد باورنکردنیای دارند.
در این جمله، بخش ترغیب کننده و نقش اصلی این خواهد بود : و مشکل عمده من این است که …
و بیان میکند که در ادامه این عبارت، جملهای خواهم گفت که بسیار مهم است: بچهها استعداد باور نکردنیای دارند.
یک مثال دیگر را با هم ببینیم:
اما وقتی که شما به امریکا میروید, موضوعی از ذهن شما میگذرد و همین طور وقتی که شما به دور دنیا سفر میکنید: “همه سیستمهای آموزشی بر روی کره زمین از یک الگوی موضوعی خاص تبعیت میکنند.”
عبارت قبل از علامت نقل قول، یک نشانه است برای جمله داخل علامت نقل قول. یعنی “همه سیستمهای آموزشی بر روی کره زمین از یک الگوی موضوعی خاص تبعیت میکنند.”
به متونی که با علامت مشخص شدهاند توجه کنید!
رابینسون بخش عمدهای از سخنرانی خود را به گفتن داستانهای کوتاه و بلند اختصاص میدهد.
او زندگی خود را با داستانهای واقعی به تصویر میکشد.
در تمام کارگاهها و همایشها از داستانگفتن و استفاده از داستان در سخنرانی بسیار گفتهام و بنابراین ترجیح میدهم که اینجا چیزی نگویم
به متونی که با علامت مشخص شدهاند توجه کنید!
( پیشنهاد میکنم مراجعه کنید به مقاله اهمیت داستان گویی در سخنرانی)
رابینسون واقعاً در خنداندن مخاطبان فوقالعاده عمل کرده است! در مدت بیست دقیقه چند بار میتوانید مخاطبان خود را بخندانید؟ قول میدهم که یک دلقک هم نمیتواند اینقدر مخاطبان را بخنداند.
آمار طنز جالب رابینسون فوقالعاده است! حداقل ۲۲ بار در یک سخنرانی ۲۰ دقیقهای یعنی بیش از یک بار در دقیقه!
احتیاجی نیست اشاره کنم که این خندهها کجا هستند. اگر فقط یک بار سخنرانی او را ببینید…. (به علامت در تحلیل متن نگاه کنید)
طنز مخاطبان شما را در شرایط خوبی قرار میدهد.(مخصوصاً اینکه آنها
روزها در یک سالن کنفرانس و بر روی یک صندلی نشسته باشند) و البته باعث
ایجاد نوعی احترام به اعتقادات شما میشود.
همچنین پیشنهاد میکنم نگاه کنید به مقاله اهمیت لطیفه در سخنرانی و همچنین مصاحبه من با حمید ماهی صفت در مورد کاربرد طنز در سخنرانی
موضوعات مربوط به طنز با علامت مشخص شدهاند
این فوقالعاده است اگر بتوانید که سخنرانی خود را یک سخنرانی یک نفره نکنید و با دخیل کردن مخاطبان خود آنها را نسبت و سخنرانی خود مشتاق کنید.
رابینسون این کار را با یک الگوی خاص انجام میدهد. در بیشتر موارد او از عبارتهای اخباری با دو یا سه لفظ پرسشی استفاده میکند. برای مثال:
… همه افراد علاقه خاصی به آموزش و پرورش دارند. مگر نه؟
یا
… همه هدف آموزش و پرورش عمومی، در سرتاسر جهان، این است که اساتید دانشگاهی تربیت کنند. آیا این طور نیست؟
هنگامی که برای بار اول سخنرانی را نگاه میکردم، به این الگو توجه نکردم. تا اینکه بعد از دو یا سه بار دیدن کامل این سخنرانی، هنگامی که این متن انتقادی را آماده میکردم، ناگهان به این نکته پی بردم. در نگاه یک انسان عادی، این کار یک کار فرمالیته است و صرفاً جهت پر کردن وقت است. اما اگر خوب نگاه کنیم، میبینیم که این در واقع یک الگوی بسیار زیرکانه است.
به علامت در متن توجه کنید
صبح بخیر. خوب هستید؟
این کنفرانس خیلی عالی بوده مگه نه؟
واقعاً همه اش من را تکان داده. در واقع، آنقدر تکان خوردم که دارم اینجا را ترک می کنم. (خنده حضار)
سه زمینه کلی بوده، مگه نه، که در در سرتاسر کنفرانس مطرح بودند، و مرتبط اند با موضوعی که می خواهم درباره اش صحبت کنم یکی، این شواهد فوق العاده زیاد از خلاقیت انسانه که در تمام ارائه هایی که داشتیم بود و در تمام افراد اینجا. همین تنوع اش. و گستردگی اش. دوم اینکه ما را در موقعیتی قرار داده که هیچ ایده ای نداریم چه اتفاقی قراره بیافته. در مورد آینده. هیچ ایده ای نداریم که چی پیش میاد.
من علاقه ای به آموزش و پرورش دارم. البته، چیزی که متوجه شدم اینه که همه بالاخره یک علاقه ای به آموزش و پرورش دارند. شما ندارید؟
این واقعاً برایم جالبه. اگه شما در یه مهمانی شام باشید، و بگویید که در زمینه آموزش و پرورش کار می کنید البته، راستش، زیاد پیش نمیاد در مهمانی شام باشید اگر در زمینه آموزش و پرورش کار می کنید. (خنده حضار) دعوت نمی شید. و جالبه که اگه هم دعوت شدید هیچ وقت دوباره دعوت نمی شید. این عجیبه برای من. ولی اگه دعوت شدید، و به کسی بگید، مثلاً آنها می پرسند، «کار شما چیه؟» و شما می گویید که در زمینه آموزش و پرورش کار می کنید. می بینید که رنگ از صورتشان می پرد! فکر می کنند، «خدای من! آخه چرا من؟ آن هم در همین یک روزی که در هفته برای تفریح داشتم.» (خنده حضار) اما اگه درباره تحصیلات خودشان از آنها سوال کنید.
شما را به دیوار می چسبانند. چون یکی از آن چیزهایی است که برای مردم مسئله عمیقیه. درست می گم؟
مثل مذهب، پول، و چیزهای دیگه. من اهمیت زیادی به آموزش و پرورش می دهم، و فکر می کنم همه ما همینطوریم. برایمان اهمیت عظیمی دارد تا حدی برای اینکه این آموزش و پرورش است که قراره ما را برای این آینده ای آماده کند که نمی توانیم درکش کنیم. اگه بهش فکر کنید بچه هایی که امسال مدرسه را شروع می کنند در سال ۲۰۶۵ بازنشسته می شوند. هیچ کس روحش هم خبر ندارد علیرغم تمام این تخصصی که این چهار روز اخیر اینجا رژه رفته که دنیا چه شکلی خواهد بود حتی تا پنج سال دیگه. و با این حال قراره این بچه ها را برای آن موقع آماده کنیم. پس این غیر قابل پیش بینی بودن، از نظر من، شگفت آوره.
و سومین موضوع هم اینکه با همه این احوال همه ما روی این توافق داریم که کودکان چه قابلیت های خارق العاده ای دارند. مثل قابلیت های آنها برای نوآوری. مثلاً همین Sirena دیشب شگفت آور بود مگه نه؟
شگفت آور بود که چی کار می تونست بکنه. و البته اون استثناییه، اما به نظر من از نظر آنچه که کلاً در دوران کودکی ممکنه، استثنا نیست. آنچه اینجا داریم یک انسان با پشتکار خارق العاده ست که استعدادی یافته. و نظر من اینه که همه بچه ها دارای استعدادهای فوق العاده اند. و ما آنها را سرکوب می کنیم. به طرز خیلی بی رحمانه ای. پس می خواهم درباره آموزش و پرورش صحبت کنم و می خواهم درباره خلاقیت صحبت کنم. نظر من اینه که امروز خلاقیت به اندازه سواد خواندن و نوشتنن داشتن در آموزش و پرورش مهمه، و باید به همان شکل با آن برخورد کرد و به آن جایگاه داد. (تشویق حضار) ممنونم. همین بود دیگه. با تشکر از شما. (خنده حضار) خب، ۱۵ دقیقه هنوز مانده. خب من متولد سال – نه (خنده حضار)
من اخیراً یک داستان عالی شنیدم – عاشق تعریف کردنش هستم – درباره یک دختر کوچولو که سر کلاس نقاشی بود. شش سالش بود و ته کلاس نشسته بود و نقاشی می کشید و معلمش می گفت که این دختر کوچولو به ندرت به درس توجه می کرد، ولی در این درس داشت توجه می کرد. معلم که این موضوع برایش خیلی جالب بود، رفت بالای سر دخترک و پرسید «چی می کشی؟» و دخترک گفت «دارم عکس خدا رو می کشم» بعد معلم گفت «اما کسی که نمی دونه خدا چه شکلیه» و دخترک جواب داد «تا یک دقیقه دیگه می فهمند چه شکلیه» (خنده حضار)
وقتی در انگلستان پسرم چهار سالش بود — البته راستش رو بخواهید همه جا چهار سالش بود. (خنده حضار) اگر بخواهیم دقیق بگیم، اون سال، هر جا می رفت چهار سالش بود. اون در یک نمایش ولادت مسیح نقش داشت. داستانش خاطرتان هست؟
نه، خیلی نمایش پرطرفداری بود. داستان بزرگی بود، Mel Gibson قسمت بعدی اش را ساخت. شاید آن را دیده باشید «ولادت مسیح ۲». اما James نقش یوسف گیرش آمد. که ما از این موضوع خیلی خوشحال بودیم. از نظر ما یکی از نقش های اصلی بود. ما آنجا را پر از مأمور کرده بودیم که تی شرت های مخصوص بپوشند که روی آنها نوشته بود «James Robinson واقعاً همان یوسف است!» (خنده حضار)
نقشش خیلی صحبت کردن نداشت، اما آن قسمتش را می دانید که سه پادشاه وارد می شوند. با هدایایی در دست آنها طلا، کندر، و مر می آورند. این واقعاً اتفاق افتاد. ما آنجا نشسته بودیم. و فکر کنم فقط ترتیبش را اشتباه رفتند چون بعدش که از پسرک پرسیدیم «راضی هستی از اجرات؟» اون جواب داد «آره، چطور، مگه اشتباه کردم؟» فقط ترتیبش رو عوش کرده بودند، همین. به هر حال سه تا پسرها وارد صحنه شدند چهار ساله هایی که دور سرشان حوله پیچیده بودند، و جعبه هایشان را گذاشتند زمین پسر اولی گفت «برایتان طلا آورده ام» پسر دومی گفت «برایتان مر آورده ام» و پسر سومی گفت «اینو Frank فرستاده»(خنده حضار)
چیزی که در همه اینها مشترکه اینه که بچه ها شانس خودشان را امتحان می کنند. اگر نمی دانند، یک چیزی امتحان می کنند. درست نمی گم؟
اونها از اشتباه کردن نمی ترسند. حالا من نمی خواهم بگم که اشتباه کردن با خلاق بودن یک چیزه. اما چیزی که می دانیم اینه که اگه آماده اشتباه کردن نباشید، هیچ وقت هیچ فکر نابی به ذهنتان نمی رسد اگه آماده اشتباه کردن نباشید. و تا وقتی که بزرگ شده اند، بیشتر بچه ها این قابلیت را از دست داده اند. تبدیل به کسانی شده اند که از اشتباه کردن می ترسند. و در ضمن شرکت هایمان را هم همین شکلی اداره می کنیم. ما اشتباه را تبدیل به گناه می کنیم. و حالا داریم سیستم های ملی آموزش و پرورشی را اداره می کنیم که در آنها اشتباه کردن بدترین کاریه که می توانید بکنید. و نتیجه اش اینه که مردم را پرورش می دهیم که از ظرفیت های خلاق خود بیرون بیایند. پیکاسو گفته که گفته که همه کودکان هنرمند به دنیا می آیند. مسئله این است که در حال بزرگ شدن چطور هنرمند بمانیم. من شدیداً به این اعتقاد دارم: که ما به سمت خلاقیت رشد نمی کنیم. بلکه از خلاقیت به سمت بیرون رشد می کنیم. یا در واقع از خلاقیت بیرون پرورش پیدا می کنیم. خب چرا این طوره؟
من تا حدود پنج سال پیش در Stratfor-on-Avon زندگی می کردم. در واقع ما از Stratford به Los Angeles آمدیم. پس می توانید تصور کنید که چه تغییر نامحسوسی بود. (خنده حضار) در واقع، ما در جایی به اسم Snitterfield زندگی می کردیم، در حواشی Stratford، که آنجا جایی بود که پدر شیکسپیر به دنیا اومده بود. الان فکر جدیدی به ذهنتان خطور نکرد؟
من که اینطور شدم. ما عادت نداریم فکر کنیم که شکسپیر پدر داشته، مگه نه؟ راست نمی گم؟
به خاطر اینکه عادت نداریم فکر کنیم شیکسپیر هم زمانی کودک بوده، مگه نه؟ شیکسپیر هفت ساله؟
من که هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. یعنی بالاخره یه روزی هفت سالش بوده. بالاخره سر کلاس ادبیات یه نفر نشسته، مگه نه؟
چقدر اعصاب خورد کن می شد! (خنده حضار) «باید بیشتر تلاش کنی». مثلاً تصور کنید، پدرش داره اون رو به رخت خواب می فرسته. به شیکسپیر می گه، «دیگه وقت خوابه» به ویلیام شیکسپیر می گه، «و اون مداد رو بذار زمین دیگه» «اینقدر هم اینجوری حرف نزن. همه رو گیج می کنی» (خنده حضار)
بگذریم، ما از Stratford آمدیم Los Angeles و فقط می خواستم یک نکته راجع به این تغییر بگم، در واقع. پسرم نمی خواست با ما بیاد. من دو تا فرزند دارم. اون ۲۱ سالشه الان، دخترم ۱۶ سالشه. اون نمی خواست با ما بیاد Los Angeles. خیلی دوستش داشت، اما در انگلستان یک دوست دختر داشت. تمام عشق زندگیش بود، سارا. یک ماه می شد که می شناختش. البته چهارمین سالگردشونم گرفته بودن، چون وقتی ۱۶ ساله هستید یک ماه خیلی زیاده. به هر حال، توی هواپیما خیلی ناراحت بود. و می گفت «من دیگه هیچ وقت دختری مثل سارا پیدا نمی کنم.» و راستشو بخواهید، ما از این موضوع خیلی خوشحال بودِیم، چون دلیل اصلی که داشتیم اون کشور را ترک می کردیم همین بود. (خنده حضار)
ولی یک چیز خیلی نظرتان را جلب می کند وقتی به آمریکا می روید و وقتی دور جهان سفر می کنید تمام سیستم های آمورش و پرورش دنیا همان سلسله مراتب درس ها را دارند. همه شان. فرقی نمی کند کجا بروید. آدم فکر می کند طور دیگری باشد، ولی نیست. در بالا ریاضیات و زبان قرار دارند، سپس علوم انسانی، و در پایین هم هنرها. همه جای دنیا. و تقریباً در همه این سیستم ها هم سلسه مراتبی درون هنرها وجود دارد. هنر و موسیقی معمولاً جایگاه بالاتری در مدارس دارند تا نمایش و رقص. هیچ سیستم آموزش و پرورشی روی زمین وجود ندارد که هر روزبه بچه ها رقص یاد بدهد همانطوری که به آنها ریاضی یاد می دهیم. چرا؟ چرا اینطور نیست؟
من فکر می کنم این موضوع خیلی مهمیه. به نظر من ریاضی مهمه، ولی رقص هم همینطور. بچه ها اگه اجازه داشته باشند همیشه می رقصند. همه ما اینطوریم. همه ما بدن داریم، غیر از اینه؟ مگه اینکه جلسه ای بوده من نبودم؟ (خنده حضار)، حقیقتش، اتفاقی که می افته اینه که همینطور که بچه ها بزرگ می شوند، ما پرورش آنها را به تدریج از کمر به بالا انجام می دهیم. و بعدش فقط روی سرشان تمرکز می کنیم. و متمایل به یک سمت از سرشان.
اگه یه موجود فضایی بودید و از آموزش و پرورش دیدن می کردید، و می پرسیدید «برای چیه، آموزش و پرورش عمومی؟» گمانم باید نتیجه می گرفتید — اگه به نتیجه آن نگاه کنید، اینکه چه کسی با این روش موفق می شود، چه کسی همه کارهایی را که باید، انجام می دهد، چه کسی همه صد آفرین ها را می گیرد، برنده ها چه کسانی هستند — گمانم باید نتیجه می گرفتید که تمام هدف آموزش و پرورش عمومی در سرتاسر جهان اینه که اساتید دانشگاه تولید کنه. غیر از اینه؟
آنها کسانی هستند که سر از بالای هرم در می آورند. و من هم قبلاً از همون ها بودم، پس زکی! (خنده حضار) و استادهای دانشگاه را دوست دارم، ولی می دانید، این درست نیست که آنها را به عنوان نقطه اوج دستاورد بشر ستایش کنیم. آنها فقط نوعی از زندگی هستند، نوعی دیگر از زندگی. ولی نسبتاً جالب هستند، و من این را از روی علاقه ای که بهشان دارم می گویم. به تجربه من یک چیز جالب درباره استادها هست — نه همه شان، ولی معمولاً — آنها در کله شان زندگی می کنند. اون بالا زندگی می کنند، و کمی هم متمایل به یک سمت. آنها مستقل از بدنشان هستند، می دانید، یک جوری واقعاً به بدنشان به عنوان نوعی وسیله نقلیه برای کله شان فکر می کنند، مگه نه؟
(خنده حضار) راهیه برای رساندن کله شان به جلسات. راستی اگه شواهد واقعی برای تجربه بیرون از بدن می خواهید، خودتان را به یک کنفرانس علمی چند روزه ببرید با دانشگاهیان جا افتاده و شب آخر کنفرانس با آنها به دیسکوتک بروید. (خنده حضار) و آنجا خواهید دید. مردان و زنان بزرگ در حالی که به نحوی پریشان دور خودشان می پیچند، بدون هماهنگی با موسیقی، منتظراند تمام شود تا بتوانند بروند خانه و درباره اش مقاله بنویسند.
سیستم آموزش و پرورش ما مبتنی بر مفهوم قابلیت علمیه. و این دلیل داره کل سیستم که اختراع شد — در سرتاسر جهان هیچ سیستم آموزش و پرورش عمومی نبود واقعاً، تا قبل از قرن نوزدهم همه آنها به وجود آمدند تا پاسخگوی نیازهای صنعتی شدن باشند. برای همین سلسله مراتب آن ریشه در دو ایده داره. اول اینکه آن درس هایی که بیشترین فایده را برای کار داشتند در بالا قرار می گیرند. برای همین احتمالاً خیلی آرام دور رانده می شدید از بعضی چیزها در مدرسه وقتی بچه بودید، چیزهایی که دوست داشتید، با این توجیه که در آن زمینه هیچ وقت یک کار درست و حسابی پیدا نمی کنید. درست می گم؟
موسیقی را ول کن، نوازنده نمی شی هنر را ول کن، هنرمند نمی شی. نصیحت های خیرخواهانه — اما به کلی اشتباه. تمام دنیا درگیر یک انقلابه. و دوم قابلیت علمیه، که واقعاً تسلط پیدا کرده بر دید ما از هوش چرا که دانشگاه ها سیستم را در تصویر خودشان طراحی کردند. اگه بهش فکر کنید، تمام سیستم آموزش و پرورش عمومی در همه جای جهان، یک فرایند طولانی برای ورود به دانشگاهه. و نتیجه اش اینه که خیلی از افراد بسیار با استعداد، نابغه و خلاق، فکر می کنند که اینطور نیستند، چون آن چیزهایی که در مدرسه خوب بلد بودند، برای کسی ارزشمند نبود، یا حتی ننگ به حساب می آمد. و فکر می کنم که دیگه نمی توانیم هزینه ادامه این روش را بپردازیم.
طبق آمار UNESCO در ۳۰ سال آینده، تعداد افرادی که فارغ التحصیل خواهند شد در سرتاسر جهان بیشتر از تمام افرادیه که از ابتدای تاریخ تا کنون از طریق آموزش و پرورش فارغ التحصیل شده اند. آدم های بیشتر، و این ترکیبیه از تمام چیزهایی که درباره اش صحبت کردیم — فناوری و اثر تحول آفرینش روی کار، و ساختار جمعِت و انفجار بزرگ جمعیت ناگهان، مدرک ها دیگه ارزشی ندارند. درست نمی گم؟
وقتی من دانشجو بودم، اگر مدرک داشتید، کار داشتید. اگر کار نداشتید به خاطر این بود که نمی خواستید داشته باشید. و من هم خب راستش نمی خواستم داشته باشم. (خنده حضار) ولی این روزها بچه هایی که مدرک دارند خیلی وقت ها بر می گردند خانه و به بازی های رایانه ای شان ادامه می دهند، چون حالا آن کاری که قبلاً لیسانس می خواست، فوق لیسانس می خواهد، و کاری که قبلاً فوق لیسانس می خواست دکترا می خواهد. نوعی فرایند تورم علمیه. و نشانگر اینه که کل ساختار آموزش و پرورش زیر پایمان در حال تغییره. ما باید به کلی یک بازنگری کنِم بر دیدمان از هوش.
ما سه چیز درباره هوش می دانیم. اول اینکه متنوعه. فکر کردن ما درباره دنیا به همه روش هایی است که دنیا را تجربه می کنیم. ما تصویری فکر می کنیم، صوتی فکر می کنیم، و حرکتی فکر می کنیم. به شکل مجرد فکر می کنیم، به شکل حرکت فکر می کنیم. دوم اینکه هوش پویا ست. اگه به تبادلات مغز انسان نگاه کنید، همانطور که دیروز از تعدادی از سخنرانان شنیدیم، هوش به طرز شگفت آوری تبادلیه. مغز به قطعات مختلف تقسیم نشده. در واقع خلاقیت — که من آن را فرایند داشتن ایده های ناب و با ارزش تعریف می کنم — بیشتر وقت ها از طریق تبادل میان روش های مختلف دیدن پدید می آد.
مغز به طور عمدی — راستی یک محور از عصب ها وجود داره که دو نیمه مغز را به هم وصل می کنه به نام corpus callosum. در زن ها کلفت تره. به دنبال سخنرانی Helen دیروز، من فکر می کنم احتمالاً برای همین باشه که زن ها در انجام چند کار همزمان قوی تراند. برای اینکه هستید، مگه نه؟
تحقیقات زیادی در این زمینه هست، اما من از زندگی شخصی ام می دانم. وقتی همسرم در خانه در حال آشپزی باشه — که خوشبختانه زیاد پیش نمیاد. (خنده حضار) اما می دانید، اون در حال — نه، یک کارهایی هست که خوب بلد باشه — اما وقتی داره آشپزی می کنه، می دانید. همزمان در حال صحبت با مردم روی تلفن هم هست، در حال صحبت کردن با بچه ها هم هست، در حال رنگ زدن سقف هم هست، این طرف در حال انجام عمل جراحی باز قلب هم هست. اما اگر من در حال آشپزی باشم، درها بسته اند، بچه ها بیرون اند، سیم تلفن بیرون کشیده شده، و اگر زنم بیاد داخل من اذیت می شم. می گم «Terry، خواهش می کنم، دارم خیر سرم تخم مرغ سرخ می کنم اینجا. یک کم به من مجال بده.» (خنده حضار)
حقیقتاً، حتماً آن گفته فلسفی را می شناسید که می گه اگر درختی در جنگل بیافتد و کسی صدای آن را نشنود، آیا واقعاً اتفاق افتاده است؟ این گفته قدیمی را یادتان هست؟ اخیراً یک پیراهن فوق العاده دیدم که روش نوشته بود «اگر مردی نظر خودش را در جنگل بگوید، و هیچ زنی صدایش را نشنود، آیا باز هم اشتباه می گوید؟» (خنده حضار)
و سومین موضوع درباره هوش اینه که، منحصر به فرده. من دارم روی یک کتاب کار می کنم با عنوان «شکوفایی»، که مبتنی است بر یک سری مصاحبه که با مردم داشتم درباره اینکه چگونه استعدادهایشان را کشف کردند. برایم خیلی جالبه که چطور این افراد به اینجا رسیدند.
در حقیقت از یک گفتگو شروع شد که با یک خانم خارق العاده داشتم که شاید بیشتر مردم درباره اش نشنیده اند، اسمش جیلین لین (Gillian Lynne) است. درباره اش شنیدید؟
بعضی ها شنیده اند. او یک طراج رقصه و همه کارهایش را می شناسند. نمایش های «گربه ها» (Cats) و «شبح اوپرا» (Phantom of the Opera) را انجام داده. اون شگفت انگیزه. من قبلاً عضو هیأت مدیره باله سلطنتی انگلستان بودم، همانطور که می بینید. به هر حال، من و جیلین یک روز با هم ناهار می خوردیم و من گفتم، «جیلین، چی شد که تونستی رقاص بشی؟» و اون گفت خیلی جالب بود، وقتی که مدرسه می رفت واقعاً کسی بهش امیدی نداشت. و مدرسه اش در دهه ۳۰ به پدر و مادرش نامه نوشت که «ما فکر می کنیم «جیلین دچار نوعی اختلال یادگیری باشد». اون نمی توانست تمرکز کنه. همه اش وول می خورد. فکر کنم اگر امروز بود می گفتند که اون ADHD دارد. مگه نه؟
اما این دهه ۱۹۳۰ بود، و ADHD هنوز اختراع نشده بود. یک بیماری قابل داشتن نبود. (خنده حضار) مردم متوجه نبودند که می توانند آن را داشته باشند.
به هر حال او به ملاقات یک متخصص رفت. در یک اتاق که با بلوط تزئین شده بود. و او با مادرش آنجا بود، و او را راهنمایی کردند که روی یک صندلی در ته اتاق بنشیند، و همانجا نشست برای ۲۰ دقیقه نا این مرد با مادرش درباره همه مشکلات جیلین در مدرسه صحبت می کرد. و در آخرش برای اینکه مزاحم مردم می شد، مشق هایش همیشه دیر می شد، و غیره و غیره یک بچه هشت ساله – و در آخر، دکتر رفت و نشست کنار جیلین و گفت «جیلین، من به همه این چیزهایی که مادرت گفته گوش دادم و حالا باید باهاش خصوصی حرف بزنم» اون گفت «همینجا صبر کن، ما برمی گردیم، زیاد طول نمی کشه.» و آن ها رفتند و تنهایش گذاشتند. اما در حالی که از اتاق بیرون می رفتند، اون رادیویی را روشن کرد که روی میز کارش بود. و وقتی آنها از اتاق بیرون رفتند، او به مادرش گفت، «فقظ بایسنید و تماشایش کنید.» و لحظه ای که از اتاق خارج شدند، می گفت روی پاهایش بود، و با موسیقی حرکت می کرد. و یک چند دقیقه ای نگاهش کردند و او برگشت و به مادرش گفت، «خانم لین، جیلین بیمار نیست، او یک رقاص است. او را به مدرسه رقص ببرید.»
پرسیدم «بعدش چی شد؟» گفت «مادرم همین کار را کرد. نمی توانم به زبان بیاورم که چقدر خارق العاده بود. ما وارد یک اتاق شدیم که پر بود از آدم هایی مثل خودم. آدم هایی که نمی توانستند یک جا آرام بگیرند. آدم هایی که برای فکر کردن احتیاج به حرکت کردن داشتند». برای فکر کردن نیاز به حرکت داشتند. آنها باله انجام دادند. رقص تپ انجام دادند، رقص جاز انجام دادند، رقص مدرن انجام دادند، رقص معاصر انجام دادند. او بعد از مدتی برای پذیرش در مدرسه سلطتنی باله اقدام کرد، او یک تک رقاص شد، و مسیر شغلی شگفت انگیزی داشت در مدرسه باله. بعداً فارغ التحصیل شد از مدرسه سلطتنی باله و شرکت خودش را راه اندازی کرد، شرکت رقص جیلین لین، با Andrew Lloyd Weber آشنا شد. او مسئول برخی از موفق ترین کارهای نمایشی موزیکال در تاریخ بوده، میلون ها نفر از کارهای او لذت برده اند، و اون یک میلیونر ثروتمنده. اگه کس دیگه ای بود ممکن بود به اون چند تا قرص می داد و می گفت که آرام تر باشه.
حالا من فکر می کنم — (تشویق حضار) به نظرم نتیجه ای که می توان گرفت اینه آقای «الگور» آن شب درباره بوم شناسی صحبت می کرد، و انقلابی که از «ریچل کارسون» شروع شد. به اعتقاد من تنها امید ما برای آینده اینه که مفهوم جدیدی از بوم شناسی انسانی را دنبال کنیم، که در آن بازنگری کنیم مفهوم ذهنی مان را درباره غنای قابلیت انسان. سیستم آموزش و پرورش ذهن های ما را معدن کاوی کرده به همان شکلی که ما در معدن های زمین کاوش می کنیم: به دنبال یک کالای خاص. و برای آینده، این به درد ما نمی خوره. ما باید بازنگری داشته باشیم بر اصول بنیادی که طبق آنها فرزندانمان را آموزش می دیم. یک جمله زیبا از «جوناس سالک» بود که گفت «اگر تمام حشرات از کره زمین محو شوند، به ۵۰ سال نمی کشد که تمام حیات در کره زمین از بین خواهد رفت. اما اگر تمام انسان ها از کره زمین محو شوند، در عرض ۵۰ سال تمام گونه های حیات شکوفا می شوند.» و اون راست می گه.
چیزی که تد از آن تقدیر می کند، هدیه پندار انسانه. پندار. حالا باید مراقب باشیم که از این هدیه هوشمندانه استفاده کنیم، و از برخی از این سناریوها پرهیز کنیم سناریوهایی که درباره شان صحبت کرده ایم. و تنها راهی که این کار را بکنیم اینه که قابلیت های خلاق خودمان را ببینیم با همان غنایی که دارند، و ببینیم فرزندانمان را برای امیدی که هستند. و وظیفه ما اینه که تمام وجودشان را تربیت کنیم، که بتوانند با این آینده رو به رو شوند. در ضمن – ما ممکنه این آینده را نبینیم، اما آنها می بینند. و وظیفه ما اینه که به آنها کمک کنیم که آن را به خوبی بسازند. خیلی ممنونم.
در پایان اجازه دهید این نوشته را با جملهای از رابینسون پایان دهم: